نقد و بررسی کتاب خانه‌ای در تاریکی

ساخت وبلاگ

پنجشنبه، 23 آذرماه، در نشست کانون ادبی نیم وجبی ها، کتابی از ژانر وحشت با عنوان «خانه‌ای در تاریکی»، نوشته‌ی «سیامک گلشیری»، انتشارات افق به مربیگری رقیه ندیری برگزار شد. در نشست‌های نقد کتاب که هر دو هفته یک بار در بخش کودک و نوجوان برگزار می‌شود یک کتاب از ژانرهای مختلف ادبی مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد.


در این نشست ابتدا 5 نفر از اعضای نوجوان کتابخانه به نامهای مبینا سرمدی، زهرا بهرامی، مرضیه رحیمی، نرگس بیرامی و علی کاوی، به بیان خلاصه‌ای از داستانِ کتاب بیان کردند.

در ادامه رقیه ندیری، مربی کانون ادبی، به بیان ویژگی‌‌ها و نقد و بررسی کتاب پرداخت. در پایان علی کاوی داستان خود را با عنوان «بیست، هجده، صفر» و رضا نبی مهر شعر خود را خواند. نقاط قوت و ضعف هر کدام مورد ارزیابی قرار گرفت.

متن کامل این نشست را می‌توانید در ادامه مطلب بخوانید:

 

رقیه ندیری: خانم سرمدی، کتاب را معرفی کن و بگو از کجای کتاب خوشت اومد و از کجا خوشت نیومد؟ احساست را بگو؟

مبینا سرمدی: کتاب «خانه‌ای در تاریکی»، نوشته‌ی «سیامک گلشیری» است که توسط انتشارات افق منتشر شده است. این کتاب درباره‌ی 4 دوست به نامهای افشین، بهنام، بامداد و دانیال است که یک شب تصمیم می‌گیرند که بدون اجازه‌ی پدر و مادرشان وارد کانالی شوند و در آن شنا کنند. وقتی به آنجا می‌روند ابتدا افشین برای شنا می‌رود و دیگر بر نمی‌گردد. بقیه نگران می‌شوند. یک نوری هم از داخل جنگل روشن و خاموش می‌شده است. بهنام، بامداد و دانیال فکر می‌کنند که این نور از سمتِ افشین است ولی وقتی افشین می‌آید، می‌بینند که همچنان این نور روشن و خاموش می‌شود. افشین می‌گوید که این حتما سهیل است که با ما نیامد. و افشین به سمت نور می‌رود و دیگر بر نمی‌گردد. بچه‌ها نگران شده و تصمیم می‌گیرند سوار ماشین شوند و ببینند چه اتفاقی افتاد که افشین نیامد. با ماشین نور می‌اندازند. بعد دانیال نگران می‌شود و داخل جنگل می رود. ناگهان بهنام می‌بیند که بامداد هم ناپدید شده که یکدفعه صداهایی می‌شنود. به دنبال صدا وارد جنگل می‌شود و دانیال را می بیند. دانیال می‌گوید که من افشین را دیدم که با یک مردی به خانه‌ای رفت. و تصمیم می‌گیرند که تعقیبش کنند.

زهرا بهرامی: بهنام وارد خانه می‌شود. بهنام دانیال را گم می‌کند. بهنام به دنبال افشین می‌گردد. وارد اتاقی می‌شود که دو دختر به نامهای گیسو و آیدا در آنجا بودند. آیدا می‌گوید که ما افشین را دیدیم ولی گیسو می‌گوید که نه، تو دروغ میگویی و ندیدیش.

مرضیه رحیمی: آیدا می‌گوید ما اینجا با مامانمان زندگی می‌کنیم ولی گیسو می‌گوید که نه ما مامانمان فوت شده و وقتی مامان زنده بود می‌گفت که آیدا یک تخته‌اش کمه، ما اینجا تنها زندگی‌ می‌کنیم. بعد گیسو می‌گوید که می‌خوام داستانی را برایت تعریف کنم. داستان از این قرار بوده:

یک روز، دختری درِ خانه‌ی ما را می‌زند. بعد بابای خانه می‌گوید در را باز نکن. مادر در را باز نمی‌کند. بابا می‌گوید که ممکنه بعضی‌ها  در تاریکی کنارش باشند و پنهان شده باشند. بعد وقتی دوباره دختر التماس می‌کند، مادر در را باز می‌کند. دختر جریانی را تعریف می‌کند و می‌گوید که مادرم در یک تصادف مرده  و من در تمامِ این مدت در خانه ی یکی از دوستانم زندگی می‌کردم. روزی وقتی همه با هم به جایی در بیرون می‌روند، ماشین خراب می‌شود و وقتی بابای دوستش کاپوت را بالا می‌زند، دختر خوابش می‌برد و صبح وقتی بلند می‌شود می‌بیند که کسی نیست. و درِ کاپوت هم همینطور باز است. بعد صدای گریه‌ای را می‌شنود و احساس می‌کند که کسی در حال تعقیبش است. دختر می‌ترسد و حس می‌کند که یک شخصی پشت سرش است.

نرگس بیرامی: بعد از اینکه این دختر را درون خانواده راه می‌دهند، دختر به همه‌ی اعضای خانواده کمک می‌کند و در دلِ همه می‌نشیند. یک روزی این دختر می‌رود پیشِ دخترِ کوچکترِ خانواده، بعد مادر می‌بیند که دخترش مرده و دختر را مقصر مرگِ دخترش می‌داند. به پدر می‌گوید که این دختر را از خانه بیرون کند ولی پدر مخالفت می‌کند و می‌گوید که اصلا ربطی به دختر نداشته و خودش مرده، بعد از چند روز خودِ  پدر هم می‌میرد. زن تصمیم می‌گیرد که دختر را با وسیله‌ای در انبار بکشد. وقتی وارد  انباری می‌شود، جسدِ دختر کوچکش را می‌بیند و غش می‌کند. وقتی به هوش می‌آید دخترش را صدا می‌زند. به جای دخترش، همان دختری را می‌بیند که وارد خانه‌اش شده بود و در اینجا قصه تمام می‌شود و آیدا از اتاق بیرون می‌رود.

رقیه ندیری: می‌توانی این خانه را برای بچه‌ها توصیف کنی؟

نرگس بیرامی: خانه وسط جنگل است. جنگلی که پر از درختان بوده است. این خانه یک باغ داشته است. کل فضای خانه تاریک بوده چون داستان در شب اتفاق می‌افتد. اتاق تاریک است و فقط صدای یک صندلی ننویی شنیده می‌شود. بهنام داخل اتاقهای مختلف را می‌گردد. از همه‌جا صدا می‌شنود. سرانجام داخل اتاقی می‌رود که طرفِ باغ بوده، داخل این اتاق بامداد بوده، بهنام از بامداد می‌پرسد مگر تو نرفته بودی؟ بامداد می‌گوید: نه من نرفته بودم. بامداد می‌گوید تو نباید اینجا بمانی. بعد صدای جیغ می‌شنود. بامداد هم در اتاق را باز نمی‌کرده. بعد بامداد، بهنام را از یک جایی فراری می‌دهد. و بهنام از باغ بیرون می‌رود. در اتاق‌ها هانا را می بیند. هانا خواهر بامداد است.

علی کاوی: این خانه حالت ویلایی و قصرمانند بوده، اتاقهای زیادی داشته، خانه‌ی تاریکی بوده، حیاط و 2 طبقه داشته و آدمهایی که در این خانه زندگی می‌کنند. بهنام وقتی وارد آن خانه می‌شود دو تا بچه به اسمهای گیسو و آیدا را می‌بیند.

رقیه ندیری: چرا بهنام وارد این خانه می‌شود؟

علی کاوی: به خاطر اینکه دانیال، افشین را دیده بوده که وارد این خانه شده، و بهنام را به این خانه می‌کشاند. بعد داخل این خانه پی می‌برد که یکی از این دو بچه دروغ می‌گوید. در آخر، صدایی از طبقه‌ی بالا می‌شنود. بعد وارد اتاقی می‌شود که گیسو داخل این اتاق بوده. گیسو برایش کتابی می‌خواند و می‌گوید که من عاشق این کتابم و مادرم همیشه این کتاب را برایم می‌خوانده. بهنام می‌خواسته جواب سوالاتش را بگیرد اما گیسو می‌گوید که اول باید قصه را گوش کنی تا من ماجرا را برایت تعریف کنم. بهنام هم ناچار می‌شود که قصه را تا آخر گوش کند. بعد حس می‌کند که مادرشان داخل یک اتاق دیگر است اما می‌ترسد و وارد آن اتاق نمی‌شود. بعد وارد اتاقی می‌شود. ناگهان صدای افشین را می‌شنود.

رقیه ندیری: یکی از ویژگی‌های کتاب صداست. بچه‌ها با صدا و نور تحریک می‌شوند. یعنی ابتدای داستان با نوری که لای درخت‌ها می‌افتد تحریک می‌شوند که به سمت نور بروند و بعد هم صداست.

داستان در شب اتفاق می‌افتد که باعث می‌شود ترس دوچندان شود. و صدای افشین که مدام می‌آید. بالاخره افشین را داخل اتاقی پیدا می‌کند. شیشه‌های این اتاق قرمز و تاریک است و نور خیلی کوچک از داخل اتاق بیرون می‌زند. افشین را پیدا می‌کند و دلش می‌خواهد که افشین در را باز کند ولی افشین این کار را نمی‌کند و می‌گوید بهتره تو من را در این وضعیت نبینی، من وضعیتم خیلی رقت‌انگیز و ترسناکه، و بهتره تو فرار کنی و جان خودت را نجات دهی. پسر خانه را نمی‌شناخته ولی بالاخره راه خروج را پیدا می‌کند، از خانه بیرون می‌آید و به جنگل می‌رود، ماشین را روشن می‌کند و به سمت کوچه‌شان می‌رود. در کوچه انتظار داشته که همه‌ی همسایه‌ها بیرون آمده باشند چون اینها شب را نبودند. اما می‌بیند که هیچ خبری نیست. درِ پنجره‌ی امید را می‌زند. از امید می‌خواهد که پایین بیاید. امید پایین می‌آید. و به او می‌گوید که ما چنین شبی را گذرانده‌ایم. امید می‌گوید بابا تو کجای کاری؟ اینها چند ماه است که مردند و هانا هم یک ماه بعد مرده. تو کابوس دیدی.

بعد این پسر به داخل خانه می‌رود و می‌خوابد و وقتی چشمانش را باز می‌کند می‌بیند که شب است و دوباره همان اتفاق قبلی می‌افتد، صدایی به پنجره‌اش می‌خورد و پنجره را باز می‌کند. افشین و بامداد و دانیال را می‌بیند که می‌گویند بیا برویم به سمت کانال و در اینجا کتاب تمام می‌شود.

علی کاوی: آقای گلشیری در همه‌ی کتاب‌هایش از یک الگویی پیروی و تبعیت می‌کند و این الگو هم به این صورت است که در همه ی کتاب‌هایش چند تا بچه هستند که در شب با همدیگر قرار می‌گذارند که به جایی بروند و کاری را انجام بدهند. همیشه سنگ و شیشه هم هست. من در همه‌ی کتاب‌هایش استرس دارم. از طرفی استرس دارم و از طرفی هم جذابیت داستان‌های کتاب باعث می‌شود که تا آخر کتاب را بخوانم و ببینم که چه می‌شود.

کتاب به صورت یک خط بود و بعد همینطور پیچ در پیچ شد و دوباره برگشت به سر جای اولش.

رقیه ندیری: به نظر می‌رسد که نویسنده از تکنیک دایره در داستان استفاده می‌کند. ما در داستان‌نویسی از این تکنیک استفاده نمی‌کنیم. به این تکنیک فریب می‌گویند. فریب در داستان‌نویسی نباید اتفاق بیفتد. به عنوان مثال وقتی  شخصیتی را  نمی‌توانیم در داستان به سرانجام برسانیم، شخصیت را به خیابان می‌فرستیم تا تصادف کند و بمیرد و بعد ادامه‌ی داستان را پی می‌گیریم.

یکی دیگر از فریبها خواب است. ما حق نداریم یک داستان را از اول تا آخر بنویسیم و بعد بگوییم قهرمانمان از خواب پرید. نویسنده‌های بزرگ به هیچ عنوان از این فریب استفاده نمی‌کنند.

ممکنه از خودتان سوال کنید که چرا سیامک گلشیری که داستان‌نویس خبره ای است چرا از این تکنیک استفاده کرده؟ شاید بگویید برای اینکه از میزان ترس داستان کم کند. در حالی که اینگونه نیست. چون کل داستان به حدِ زیادی ترسناک است. فضا و اتفاق‌های داستان تاریک و ترسناک است. شخصیت‌های داستان قابل اعتماد و راستگو و شخصیت‌های تثبیت‌شده‌ای نیستند. داستان از تکنیک دایره استفاده کرده و داستان به سر جای اولش بر می‌گردد. ما نمی‌توانیم بگوییم که آقای گلشیری با اینهمه اطلاعاتی که از داستان‌نویسی داشته از این موضوع غافل بوده و از فریب در داستانش استفاده کرده است. به نظرم آقای گلشیری می‌خواسته حرف دیگری در این داستان بزند.

ما از زمان کودکی با مسئله‌ی مرگ روبرو می‌شویم. کتاب برای نوجوان‌هاست و شما را با ترس‌هایتان آشنا می‌کند. بهنام شاهد مرگ دوستانش بوده و از نظر روانی به هم ریخته و  برایش مشکل ایجاد شده است. می‌توانیم بگوییم بهنام بیمار است و همه اش کابوس می‌بیند. و هیچوقت هم از این کابوس بیدار نمی‌شود. یعنی به حالت جنون رسیده. به نظر من کل داستان می‌خواهد این حرف را بزند.

نرگس بیرامی: من از ابتدای کتاب خیلی خوشم آمد چون ماجراجویانه بود. اتفاق‌های زیادی می‌افتاد و مکانهایش عوض می‌شود. اما وقتی به خانه رسید. من دیگه خوشم نیامد. چون به نظرم ربطی به موضوع نداشت.

 

رقیه ندیری: نویسنده با این وقایع قصد داشته که فضای ترس را القا کند. به عبارتی این وقایع به فضای ترس داستان کمک می‌کند. ولی به نظر می‌رسد که بیش از اندازه می‌شود و طولش می‌دهد. و اگر من جای نویسنده بودم از اتفاق‌ها و جزئیات کم می‌کردم.

گاهی برایمان پیش آمده که خوابی را بارها و بارها با تمام جزئیاتش دیده‌ایم. بهنام هم همینطور بوده.

می‌توانیم بگوییم که نویسنده تکنیک دایره را به کار برده تا از قسمت‌هایی که طولانی‌است به ظاهر بگریزد. ولی واقعیت این است که طولانی بوده است.

این کتاب ژانر وحشت بود. اگر احساس کردید که با خواندن کتاب از نوع ژانر وحشت اذیت می‌شوید و با شخصیت داستان بیش از حد همذات‌پنداری می‌کنید، خواندنش را رها کنید و به سمتِ خواندنِ  ژانرهای دیگر بروید.

مرضیه رحیمی: من از قسمتی از کتاب بدم آمد که فصل‌هایش تکه تکه بود و من مدام قاتی می‌کردم.

رقیه ندیری: دلیلش این است که این کتاب برای بالاتر از سن شما بوده اسم. اینطوری نبوده که جدا جدا و تکه تکه باشد، فصل‌ها پشت سر هم بود. ولی چون این کتاب از سن شما بالاتر بود نتوانستی تصاویر را در ذهنت به هم وصل کنی و به یک خط ممتد و صاف برسی.

 

 

در پایان علی کاوی، داستان خود را با عنوانِ «بیست، هجده، صفر» خواند.

از ویژگی های مثبت داستان:

1-   نوشتن خاطرات و یادداشت نویسی به علی کاوی کمک کرده که داستان های خوبی بنویسد. از خاطرات خودش کمک گرفت و نوشت.

2-   توصیف شخصیتهای داستان و پرداختن به جزئیات شخصیت‌ها باعث شده بود که به راحتی فضای داستان را ترسیم کنیم.

از نقاط ضعف داستان:

در جاهایی از داستان پرش وجود داشت و به نظر می‌رسید که نویسنده، بر داستان خودش مسلط نیست جاهایی از داستان لازم است که جزئیات قطع شود و جزئیات دیگری شروع شود.

 

همچنین «رضا نبی مهر»، عضو نوجوان کتابخانه، شعر خود را خواند. این شعر به نوعی شعر اعتراضی خوانده شد. و به این عضو نوجوان توصیه شد که شعرهای بیشتری را مطالعه کند و در کلاس‌های مختص این کار شرکت نماید تا به صورت تخصصی پیشرفت کند. 

بخش کودک و نوجوان ......
ما را در سایت بخش کودک و نوجوان ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7aminilibka بازدید : 863 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:40